《.فکر میکردم تا چند ماه دیگه کارا و حرفاش برام تکراری بشه ولی نشد اون هر بار چیز تازهای برای ارائه داره.》حرف قشنگی نیست؟ یا حتی این روحیه روحیهی جالبی نیست ؟ این بزرگترین ترس من از هر نوع رابطهایه، ترس از معمولی شدن و تکراری شدن و وقتی این ترسم بزرگتر میشه که از اول چیزی برام معمولی بهنظر میاد وقتی چیزی برای من معمولی شروع بشه دیگه هیچوقت نمیتونم شوری رو توش به وجود بیارم.
این چند روز زیاد به پارسال فکر میکنم به همهی تصو
آقا یا امام حسن مجتبی یا کریم اهل بیت
یادتونه؟ اولین بار شمآ رو واسطه کرد برای ابراز عشق و محبتش بهم شمآ بزرگ ترش بودی :) الآنم خیلی دلم تنگ شده برا خودش و محبتش خودشم خیلی دلش میخاد ابراز احساسشو با امنیت خاطرمیشه بزرگ تری کنین برای ما؟ متشکرم :) (:
دیشب تا چهار صبح به خاطر ناله ننه ام برای گردن و قلب و نمی دونم چی دردش نخوابیدماز بس گفت یا ابوالفضل یا حسین(ع) و.فکر کنم اونام نخوابیدن!
تا چشممو گذاشتم رو هم دیدم یکی داره گریه می کنهتو چته روله؟ دلش درد می کنه.مامانم رفته دکتر بعد هر چی به الینا گفته بیا ببرمت توام سرما خوردی بلند نشدهتا مامانم در حیاط رو بسته و رفته.خانم یادش افتاده مریضه و زد زیر گریههی عر عر عر.می گم چرا نرفتی؟میگه خواب بودمگیج بودم
می گم تو تا الان سرما خورده بو
خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش میکنید سریع میپره میاد کمکتون میکنه. خدای من یه پیرمرد خستهاس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشتهباشه. نمیدونم. گاهیاوقات کوچکترین صداها رو هم میشنوه و میگه "کی اونجاست؟". گاهیاوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گلهاشه و برای خودش داره زیر لب آواز میخونه، صداتو نمیشنوه.
خدای شما همیشه حواسش به بندههاش هست. همیشه آب و دون بندههاش به راهه. همیشه م
"دیدم جلو آینه شبیه تصویری از گم تو ذهنم نشسم!
موهای گوجه ای، تی ش"
صبح چند روز قبل نوت گوشی رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن تا این که چشمم به ساعت خورد و مجبور بودم تا همینقدر باقی بذارم و بدو بدو به آماده شدن و سر ساعت رسیدنم برسم.
قرار بود اینجوری ادامه پیدا کنه، موهای گوجه ای، تی شرت گشاد که یقه ش یه وری کج شده، صورتی که هیچ سیاهی دور چشمی و رژ ِ رنگ و رو رفته ای نداره و ماگ قهوه تو دستم که آسه آسه ازش میخوردم و لود میشدم.
همیشه این تصویر تو ع
هر آنکه در دو جهان آبرو طلب کرده استهر آینه دل او رو به حیدر درآورده استخودم مقابل ایوانطلای او دیدمچقدر سفرهی این آستانه گسترده استگناهکار بیا و چو طفل پاک برو.که پردهپوش دو عالم دراین سراپرده استبه آفتاب رسد آنکه خاک او بوسيدکه پیش پای علی، ذره آسمانگرد استضریح نیست که نخل عطای باغ علیستهزار امید رطب در هواش پرورده استاز آه سینهی بیمار آستان علیهوای شهر نجف، خود شفای هر درد استکه بود غیر علی جانشین پیغمبر؟
برای فاطمه زوج ِ ف
اپیزود اول :
رفته بود یکی از نمایندگی ها و بعد از کلی راهنمایی که این چیه و اون چیه (که قبلا خودش همه اونا رو دیده بود) و راهنمایی که باید این کارا رو کنی فلان قطعات رو از روی یه ماشین دیگه باز کن بیار بذار روی این یکی ماشین برگشته میگه : " الآن باید سوییچ اون یکی ماشینم بیارم اینو روشن کنم ؟ " :|
بهش میگم تو با کلید خونتون میتونی درِ یه خونه دیگه رو باز کنی ؟ :|
اپیزود دوم :
بهش میگم همه وسیله ها و کابلها رو جمع کن بریم نمایندگی ، برگشته داره
مامان میخواست بره گوشی بخره الانم بابا مریض شده و مجبوره ک بره عمل کنه مامان گفت فعلا گوشی نمیخرم و منم یهو داغ کردم و ی حرفی زدم بابا خیلی ناراحت شد خیلی رفت بیرون از خونه و ی ساعت نیومد بعدشم ک اومد بامنو ابجی صحبت نمیکرد نمیخواستم اونطوری بگم یهو از دهنم اومد بیرون دست خودم نبود خیلی ناراحت شدم و پشیمونهمین الان ک مامام و ابجی رفتن بیرون رفتم بابا رو بغل کردم و بوسيدمش ازش معذرت خواهی کردم و گریه کردم منو بوسيد و بهش گفتم اشتی کردی باهم
از کجا آمد دوست ؟خبری داد به من باد صباح
ز فراق شمس از مولانا
دل اندوه تپید
و ضمیر آشنای یک پیر ، برنا شد
در نگاه پسری چشم سیاه
مگس شهوت به تکاپو اقتاد
و بلندای محبت به زمین های پر از آفت عشق کرد سقوط
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی یک باغ
حوریان رم کردند !
و به دنبال غلامی پی اندیشه ی کامی از او
عارفی زیر درخت ملکوت
در خیال دختری در دوزخ میشد
در کنار رودی
پسری لب های خود را در آب می بوسيد
دختری در پس یک کوه با خود تنها
دوستی با تن خود را
به کارای عملی فکر نمیکنم. گور باباشون. همش باشه واسه شب ژوژمان. نشد تابستون. خیلی تلاش میکنم که درس بخونم. امروز دو ساعت با انرژی خوندم، ولی بعد یهو شارژم تموم شد. دیگه نتونستم. تازه چی خوندم؟! معنی لغت. :/
کله من گنجایش این همه غمو نداره. حالا شاید درستترش قلب باشه ولی برا من همه چی تو کلّمه. :) بابابزرگم هفته پیش بعد از فوت خالهش خیلی ناراحت بوده و رفته تهران پیش داییم. تو نمایشگاه کتاب حالش یه جوری بوده و یه سر بردنش اورژانس و گفتن باید آنژیو بش
تا همیشه آشنا : زندگی حضرت روح ا… به روایت تصویرهایی کوتاه و منقطع
تا همیشه آشنا : محمود محمدی نسب، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)
معرفی:
این مجموعه تصویرهایی است از زندگی مردی خواستنی تر از باران، تصویرهایی کوتاه و منقطع مثل خود باران، همیشه آشنا.
بریده کتاب(۱):
دوسه نفر از ایران آمده بودند آقا را ببینند یکی شان آشنا بود وقتی آمدند تو حاج مهدی دست امام را بوسيد وگریه کرد حبس طولانی وشکنجه موهای سر وصورتش را سفید کرده بود. آقا نشناختش.گف
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مراسایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منمیارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نمازکان صنمِ قبله نما خم شد و بوسيد مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده منآینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن اوتابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلکگوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زندرشک
میگفت:
پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدمهای مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.
اون موقعها ،حدودهای سال تولد خودت یا حتی قبلتر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه قبول میشد تازه اونم سراسری!
خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت میکشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشک
[پدرم] حالش بد بود، مرتب این طرف و آن طرف می رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: زن، ساک مرا ببند، می خواهم بروم»
مادرم با تعجب گفت: کجا؟»
پدرم شروع کرد به پوشیدن لباس و گفت: می روم پیش امام. می خواهم شکایت کنم».
با خنده گفتم: باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می روم شهر.»
حرفم را قطع کرد و گفت: نه. نمی خواهم بروی. بس است. بس است فرنگیس. اصلا دلم گرفته و می خواهم بروم امام را ببینم».
مادر خندید و گفت: پیرم
پیش از این ها عزیزم و قربانت و فدات لقلقه ی زبانم نبودند. همیشه نهایت دقت را برای استفاده از این لغات میکردم. برای همین بود که وقتی فاطمه را خطاب کردم " عزیز دل " جا خورد. او میدانست من این ترکیبات را قربانی هر کسی نمیکنم. میدانست عزیزم را به عابران و مسافران و هم کلاسی و . نمیگویم. میدانست به کسی میگویم عزیز، که برایم عزیز باشد . برای همین بود که وقتی یک بار با هم بحث مان شد یادآوری کرد که دارم با کسی با عصبانیت حرف میزنم که خطابش کرد
هنوز زمانی از تنها شدنش نگذشته بود که دلش برای ویکتور تنگ شد.
گویی مرگ مادر بزرگش هم مثل زندگی اش از او حمایت می کرد. حالا حتی بیشتر از قبل برای مردن او ناراحت بود. گلدان که اهمیتی نداشت. وقتی صاحب گلدان مرده.
آه ویکتور» با صدای ناله مانندش به خودش آمد و دید که خیلی وقت است نشسته و به ویکتور و گلدان مادر بزرگش فکر میکند.
مارگاریتا؟» صدای مادرش بود. بیا ببین برای این یکشنبه چی میخوای بپوشی؟» قرار بود یکشنبه در کلیسا به یاد مادر بزرگش باشند و
امشب خیلی دلم به حال خودم سوخت. وقتی خواستم دکمه های کیبردو بزنم واسه اعلام نتایج، بابارو میدیدم که چقد امید داشت. مامانو دیدم که چجوری دست به دعا برداشته بود. فاطیما چجوری زول زده بود به اون صفحه لعنتی کامپیوتر و خدا خدا میکرد. ولی وقت رتبمو دیدم کلا وا رفتم.فقط زدم زیرگریه و دویدم تو اتاق. نمیتونستم باورکنم این رتبه و این درصدا مال منن. بابا اومد تو اتاق، هی سرمو بغل گرفت. هی پیشونیمو بوسيد. گفت من نگاه نکردما؛ چندشدی مگه؟. دوستم ن
تو زندگی همه آدمها روزهای سخت و تلخ وجود داره اصلاً تا این ناخوشیها نباشن قدر روزهای خوب رو کسی نمی دونه همیشه سعی کردم تو سختیها و تلخیها مزاحم اطرافیانم نشم و سعی کردم مراعات حالشون رو بکنم اگر چه می دونم رسم درستش اینه که باید با هم باشیم . اما این اخلاق بد یا خوب یه جورایی نهادینه شده برام
روزهای سختی بر ما گذشت اما آروم آروم با یه رعد و برق و طوفان و بارون تند رنگین کمان رو هم دیدیم
خواب دیدم دریا وحشی شده و امواجش تا پنجره های خ
سلام دوستان
من یه دخترم که یه ساله ازدواج کردم، یه برادر بزرگتر از خودم دارم که اون هم متاهله و برادر *2 ساله دارم که مجرده، مشکل خونواده ی ما همین برادر کوچیکه است، ایشون تو بچگی به خاطر تشنج و زردی دچار اختلال ذهنی شدند، البته از نوع خفیف، به لحاظ حرکتی مشکلی نذارن ولی خب یه مقدار شیرین عقله.
تا سوم راهنمایی هم بیشتر نتونست بخونه، کاری هم که بلد نیست، نه راننده است نه خیلی اجتماعیه، فقط در این حد که بره از سر مغازه برای خونه وسیله بخره، البت
وَقتی پسر بچهای بیش نبودم ، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن وقتها شیرهایِ پاکتی را بعد از ظهرها بین مغازهها تقسیم میکردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمیدادند. و من هر روز بعد از ظهر برای خریدن شیر دوچرخۀ سبز رنگم را سوار میشدم و با مقدار پولی که مادرم دستم میداد میرفتم برایِ خرید شیر. خوشحال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و میتوانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر میخوردیم همیشه به
مدتی بود که اصرار داشت یک موتور مدل بالاتر بخرد و 5/3 میلیون پول لازم داشت، هر چه اصرار کرد من ندادم.
اما روزی که زنگ زد تا برای پاسپورتش 2 میلیون واریز کنم از او سؤال کردم برای چه کاری می خواهی سریع و بی وفقه، توضیح داد برای سوریه، عراق، کربلا، دمشق، برای پیاده روی اربعین و آنقدر تند تند توضیح می داد که من مبادا نه بیاورم.
و من هم بلافاصله واریز کردم و دوستانش تعریف می کردند که بعد از پیامک من آنقدر خوشحال شد و تک و تک دوستانش را بوسيد.
در حقیق
سارا:مامی بریم سینما ؟
شادی خانم:نه دخترم کلی کار دارم خودت بادوستات
برین
سارا:مثل بچه ها دهانش آویزان کردو گفت نوموخوام
نوموخوام باید بیای .
شادی خانم:نه دخمل خوشگلم نمیتونم کلی کار دارم
که باید انجام بدم .
سارا:باچه
ورفت گونه های مادرشو بوسيد رفت تو اتاقش .
شرکت نخ ریسی گرجی پور
آقای گرجی پور درحالی که سمت پنجره بودمشغول
صحبت باتلفن بود که آبدارچی شرکت با شربتی تگری وخنک وارد شد وگفت جناب رئیس شربت
خنک
آوردم براتون بفرمایید میل کنید
یک
هیولای قلدر قوی درونم خانه کرده است. روی پرههای روح و روانم. نمیدانم کی و کجا
آمد. عاجزم کرده است. دست و پایم را. غمگینم کرده است. و غمش یکطوری است که دیگر
به بیتفاوتی رسانده من را. از بیتفاوتی غم نمیخورم. چنان عمیق و ریشهدار دلشکسته
هستم که از حجم آوارش رام شدهام حتی. رومیزی را مرتب میکنم. زیر کتری را روشن میکنم.
مخلوط پیاز و گوشت و جعفری را توی خمیر لوله میکنم. به گلدانها نگاه میکنم. و اشک
میریزم. به هیجان نمیآیم. آن ج
عجب روز کثافتی بود امروز!
روز تمرین و نتیجه هم بود!
صبح امروز و حتی چند روزگذشته، اعصابم کلافه پرستار پسرم بود که برای متوقف کردن فرزندم از داد استفاده کرد چون وقتی با اون به خیابون رفت سرش تو گوشیش بود و بعدهم سر ساعت حضور بیتوجهی میکرد و بازی درمیآورد!
عصر هم که گفتم پسرم رو ببرم به جایی که فرزندم معمولا بهش خوش میگذشت بخصوص که ما چندین بار با تذکر و ارائه اطلاعات محیط روانی اونجا رو امن کرده بودیم.
قبل از حرکت به ما خبر دادن مادر و خواهر
بعد از مدت ها یک مانتوی روشن دوخته بودم. به رنگ نارنجی. روی آستین هایش پولک و منجق و ملیله کاشتم. پزش را شب قبل در خانه آقای پدر مقابل چشمان عضو جدید خانواده، یعنی داماد کوچک تر داده بودم. آقای پدر به شوخی خواسته بود که فردا در خانه پدرِ تاج سر دست هایم را به نشانه گرم بودن مدام تکان دهم تا پولک ها و منجق ها و ملیله ها بهتر دیده شوند. آقای پدر است دیگر. شوخ طبع است و کارهای نابم را با شوخی تایید می کند. بیچاره آقای پدرم. او نمی دانست فردا قرار است چه
شرح تولد امام حسین علیه السلام
روز
سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت (1) دومین فرزند برومند حضرت علی و
فاطمه،که درود خدا بر ایشان باد،در خانه ی وحی و ولایت،چشم به جهان گشود.
چون
خبر ولادتش به پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه وآله رسید،به خانه ی حضرت علی و
فاطمه علیهما السلام آمد و اسماء (2) را فرمود تا کودکش را بیاورد.اسماء او
را در پارچه یی سپید پیچید و خدمت رسول اکرم صلی الله علیه وآله برد،آن گرامی به
گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت (3).
ر
آقای گرجی پور بعد از خوردن ناهار تشکر بسیار
گرمی از همسرش کردوبه اتاقش رفت برای رسیدگی به کاراش برعکس دردونه اصلا لب به
غذاش نزده بود
میترسید مادرش از پودرا به خوردش بده وقتی شادی
خانم متوجه شد بشقاب رو جلو دردونه برداشت وچندتا قاشق ازاون خورد وگفت خیالت راحت
بخور من
چیزی نریختم دردونه که خیالش راحت شد سمت مادرش
رفت وگونه هاشو بوسيد وبعد تند تند شروع به خوردن کرد مثل قحطی زده ها .
شادی خانم چشم غره ای بهش رفت و گفت وا دختر از
قحطی اومدی؟
هن
با صدای کلاغ که توی حیاط به دنبال جفتش می گشت از خواب بیدار شد. کمی همانطور روی تختش دراز کشید و به خوابی که دیده بود فکر کرد. خواب سیاوش را دیده بود. تقریبا هفته ای دو سه شب خواب او را می دید. خواب می دید که رو تخت یکدیگر را بغل کرده اند. همیشه وقتی این کار را می کردند چشمانش را می بست، ولی توی خواب هایش چشمانش را باز نگه می داشت تا صورت سیاوش را بیشتر ببیند. اینبار هم همین خواب را دیده بود. نمی دانست معنی این خواب چیست. آیا به خاطر دلتنگی هایش است ی
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را
بیشتر از او دوست نداشته باشم . مادرم مرا بوسيد و گفت نمی توانی عزیزکم.
گفتم می توانم . من تو را از خواهرم برادرم ، تمام
عروسکهایم و حتی پدرم بیشتر دوست می دارم. ولی مادرم گفت روزی کسی میآید که تمام
دنیای تو می شود و هیچ کس را نمیتوانی به اندازه او دوست داشته باشی. روزها و
سالها گذشت و من بر سر قولم مانده بودم.
اما در یکی از روزهای سرد زمستان یکی آمد که تمام جان من
شد. همان روز مادرم با شادمان
درباره این سایت