الآن چشمم خورد به ماه، دیدم نصفه است. درصورتی که سر شب کاملا گرد بود! طوری که دخترخالم داشت براش میخوند: "یه ماه داریم قل قلیه"
یهو گفتم: عه ماه گرفته!
جایی هم اعلام شده یا من اولین کسی هستم که متوجه شده؟! :دی
ب.ن: وای الآن یکی از همکلاسیامو که ده ساله گمش کردم و دنبالش میگردم، تو یه گروه تلگرامی پیدا کردم! خیلی اتفاقی پیامشو دیدم و از پروفایلش شناساییش کردم. اسمش رو یه چیز ديگه نوشته بود، چهره اش هم عوض شده، از رو ع و پدرش شناختمش! چقدر هیجا
تو میشنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانیتو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمهها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بیتوجه.
نیمهی شعبانهمیگن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت میدن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنیدخواستهی
- فکر میکنی در مسئله ازدواج، وضعیّت قدیم بهتر بود یا الآن؟: من فکر میکنم قدیم بهتر از الآن بود.
- ولی به نظر من الآن بهتره؛ ازدواجهای قدیم ندیده و نشناخته و از روی مصلحت بود، ولی الآن دخترا و پسرا خودشون با شناخت کافی همديگه رو انتخاب میکنن.
: پس چرا آمار طلاق اینقدر رفته بالا؟!
- چون زنهای قدیم اهل سوختن و ساختن بودند، ولی الآن بیدار شده ند و به حقوق خودشون واقفند.
: ولی اونها خودشون گفته ن که شوهراشونو از صمیم دل دوست دارن. پسرای امروز خیلی هم از
تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.
"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!
یکم پیشرفت کردم در زومبا.
"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.
ترم جدید هم شروع شد.
راستش یکم ترس داره اولاش.
اونم بعد اینهمه مدت.
اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!
همین.
بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.
+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید
سلام خدمت همه مخاطبین
داستان برای بار چهارم رفت روی بازنویسی ، این بار بار آخره و ديگه باز نویسی نمیشه تا یک نسخه اش در اختیار دوستان به صورت مجازی و رایگان قرار بگیره تا بازخورد های شما رو دریافت کنه
داستان توی اولین نوشتن خیلی غیرواقعی بود ولی الآن بهتر شده و واقعی تر و عینی تر شده
میبینی از تو يادم رفت بنویسم؟ میبینی يادم رفت بنویسم كه چقدر كیف كردم از حرف هاُ رفتارهایِ دفعه یِ اخریِ خودم؟ راستش انقدر از اون روز از خودم راضی شدم كه دیه هیچوخت دلم نمیخواد ازش حرفی بزنم من اون روز ضربه یِ نهاییُ زدم تو اوج خداحافظی كردم نذاشتم یك كلمه حرف بزنه همه حرف هایی كه تو تمامِ این مدت رو دلم سنگینی كرده بودُ بهش زدم یك كلمه اضافه تر حرف نزدم یك كلمه كمتر حرف نزدم به ناحق حرف نزدم گذشتشُ اوردم جلویِ چشمشُ گفتم ببین این تو بودی پس ا
مریضم.سه هفته س مریضم و دل درد و حالت تهوع و غیره دارم .غذا هم هیچی.سمیر میگه حامله شدی.خدا روشكر.خدا رو شكربهراد یه هفته س رفته سركار.كارش توی مترو تهران است.توكل به خدابعد از ماهها دوباره موزیك گوش میدمتنوع موزیكهام هم باحاله،سیاوش قمیشی و محسن چاووشی.شایدم زند وكیلی.تمامآخر هفته ها میریم طالقان و جمعه بعدظهر میریم مهرآباد خونه بابام .شبش هم جنازه میرسیم خونه.ببین چیه كه توی هفته استراحت میكنم.طالقان هم همیشه كار واسه انج
فکر کنم اولین باریه که دارم خدا رو بهخاطر سرماخوردگی شکر میکنم. این چند روز انقدر تو مؤسسه جنگ اعصاب داشتم که فقط همین مریضی و عوارضش میتونست حواسم رو پرت کنه تا کمتر حرص بخورم. به همین صدای دلبرم قسم.
ن میگه تو الآن داغی، متوجه نیستی، دو روز که تو خونه بمونی میفهمی چی به چیه. بهش میگم من با مهارتها و رزومهای که دارم باید خیلی بیعرضه باشم که بیکار بمونم. اما الآن که دارم برنامهام رو مرور میکنم میبینم اصلاً زمانی برای کار خ
خیلی عجیبه که اون همه حس خوب از بین رفته باشه:) اینو امشب متوجه شدم.:)نمیدونم اون لحظه به چی فکر میکرد ولی من به متن بالا فکر میکردم.:)+عجیب دلم یه ادم واقعی میخواد كه ساعتها بشینه كنارم و باهاش حرف بزنم فقط.ديگه اینجا نوشتن حالم خوب نمیكنه.نمیدونم چرا.دلم یه ادم واقعی میخواد.میام اینجا كلی تایپ میكنم یه بار میخونمش پشیمون میشم و همه رو حذف میكنم.ديگه اون حس خوب ندارم بهش.حس میکنم پر از حرفم.مثل وقتاییم كه بغض میكنم ولی گریه نه.تك تك
بعضی وقتا که میبینم اونایی که یکم بهشون وابسته میشم
با یکی ديگه صحبت میکنن و میخندن و خوشن، ناراحت میشم
.
يادم میره :(
یکم که فکر میکنم يادم میاد که يادم رفته من فقط سگشونم هاپ:(
يادم که میاد ،خوشحال میشم از اینکه اونا خوشحالن هاپ :)
هاپ هاپ:)
مامان با حالتی در یک قدمی کتک زدن منو از خواب بیدار کرده، با این تهدید که اگه الآن پا نشی ديگه هیچ وقت صدات نمیزنم. یک ماه مونده تا امتحان علوم پایه ات هیچی نخوندی!
خب حقیقتا تو عمر تحصیلیم یکبار هم به خاطر درس نخوندن چیزی نشنیده بودم ولی خب، ملاحظه میکنید چه قدر اوضاع خرابه ديگه بدنم درس و کتاب رو داره پس میزنه، دست خودم نیست
حالا هم که بیدار شدم درس نمیخونم که! آهنگ دو نفره سحر رو با بلندترین حالت گذاشتم تو گوشم و دارم زیرپوستی قر میدم
آخه سگ
از ۱۸ سالگی که رد میشی، ديگه میافتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز میکنی میبینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظهی بدیه وقتی به این فکر میکنی که ديگه کمکم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی ديگه بزرگسال به حساب میای!
اینا ديگه کلیشه شده از بس که گفتم. از بس گفتم ک
به خدا همین چند دقیقه پیش یه غم بزرگ داشتم چون به این نتیجه رسیدم که قیافم جلب توجه می کنه. بدم میاد جلب توجه کنم. رفتم تو آینه خودمو نگاه کردم با خودم گفتم: "خاک تو سرت شبیه **هایی" بعدم خواستم بیام اینجا بنویسم: "چرااااا انقدر قیافم غلط اندازهههههه؟!" درس می خوندم يادم رفت بیام.می دونی چیه؟ الآن متوجه شدم.گیس بستم که مو ازش رد می شه. از بازدید کننده ها کسی بخواد، عکس می دم ببینید. خیلی بامزس. اونه که جلب توجه می کنه. من نیستم.به گیسم نگاه می کنن نه
امروز تا ظهر خدمت آقا امام رضا(ع) بودم بعد نماز خداحافظی کردم الآن دارم وسائلمو جمع می کنم البته هنوز ناهار نوش جونم نکردم ان شاءالله حدود یه ساعت ديگه در و پیکر رو قفل و بست می کنم و یا علی مدد.
اگه جویای حال خوش گذشتن و بد گذشتن بنده هستید باید طول و عرض و پهنا کنم اییییی بدک نبود.ولی توصیه می کنم تنها سفر نکنید که خوشِ خوشِ خوش نمیگذره!
دانلود آهنگ جدید پازل باند بنام دمتم گرم با بالاترین کیفیت
Download New Music Puzzle Band – Dametam Garm
ترانه : نیما معین , آهنگ : پازل باند و نیما معین
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید …
متن آهنگ جدید پازل باند بنام دمتم گرم :
خوبه یه چیزی داری بهش تکیه کنی خوبه تو داری کم میاری خوب بلدی گریه کنی خوبه دمتم گرم با بچه بازیات ساختی منو دمتم گرم همش پشت گوش انداختی منو مث قبلا نیستی ته قلبم تا همینجام اومدی دمتم گرم ديگه نه بوی عطر پ
میترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه میکند. ولی ناچارم. حالت دوگانهای نفرتانگیزی است که نمیدانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمیکند آخر. هزینهای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش میآید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم میدهد. وقتی از تو چیزهای سادهای میخواهند که تو از پسشان بهراحتی برمیآیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق میافتد. برای چه دریغ کنم؟ نمیدانم.
عموم
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم همینطور استویهای فالویینگام رو میدیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و يادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم ت
انگیزههای اقتصادیم خیلی بالا رفته و با اینکه قبلاً هم میدونستم ولی الآن واقعاً خودم دارم درک میکنم که وقتی میگن پول یک انگیزه قوی برای اجرای دلسوزانهترِ یک کاره، یعنی چی!
البته در هر حال خوشحال و شاکرم که تو این پروژه هستم ولی خب ديگه حوصله ندارم برای خوب پیش رفتنش با آقای دکتر چک و چونه بزنم! تا میبینم یه ذره مقاومت میکنه میگم باشه هرچی شما بگین! :/ اصلاً بیشتر میخوام تموم بشه بره راحت بشم.
و از اینکه همون اوایل، برای ادامه راه پیشنهاد و
اینروزا بیش از هروقت ديگه ای تنهام.
غم غربت یه طرف،خراب شدن گوشی و نیاز شدید من بهش یه طرف،امتحان بافت انگلیسی،انگلِ نمیدونم فازش چیه یه طرف،تنهایی ب معنای واقعی کلمه و ترس از ادامه داشتنش و کلی چیز ديگه در کلی طرف ديگه.
ملت فک میکنن من چقد با این و اون آشنام.
خب که چی؟
وقتی هیچکس نباشه بتونی باهاش تو خیابون راه بری و هرچی ته دلته و داره لهت میکنه رو بگی،چه فایده؟
اینهمه آدمی که نه سودی دارن نه زیانی.
واقعا بچه های اهواز و کلا جنوب قابل مقایسه
سرم رو برمیگردونم و اون گوشه میبینمش. خیلی دوره، خیلیخیلی دور و حالا حالاها مونده تا به این نزدیکیها برسه؛البته هرقدر نزدیک شه بازم اندازۀ یه دنیا ازش دورم. مثل اونایی که تا چند لحظه پیش میدیدم تو چشم نیست. ديگه به بقیه توجهی ندارم، سر تا پا چشم میشم و نگاه و حسرت. از اینجا نمیشه درست تشخیص داد داره گریه میکنه یا میخنده؛ اما معلومه داره میسوزه تا ستاره بمونه. خب خودزنی مدلهای مختلف داره ديگه؛ ولی همهاش از عمق وجودمون نشئت
هشدار: این پست حاوی مطالب امیدبخشی نیست.درصورت امکان،نخونید!
فقط میخوام بنویسم الآن چجوریم تا بعدا بدونم از کجا به کجا رفتم.
بعد از پیدا شدن اون دوست بعد از شش روز من فک کردم حالم خوش میشه.اما زهی خیال باطل!
هم اکنون با اینکه فهمیدم انقدرا هم ک فکر میکردم "ناچار" نیستم،اما خب گویا بدنم صرفا وانمود میکنه ک فهمیده.
رفتنم بیرون از خونه،حتی برای دیدن دوستای خوب،واقعا بزوره.
ینی ترجیح میدم فقط تو رختخواب بمونمو بخوابم.
خسته نیستم.
من برای فرار هم
تایپ این مطلب رو در حالی شروع میکنم که مطمئن نیستم چطور میخوام انجامش بدم، چطور قراره پیش بره و چطور میخواد تموم بشه!
هوم! خب، روش خیلی جالبی برای تولید محتوا نیست ولی بالاخره باید از یک گوشه ای شروع کرد ديگه!
ماجرا از این قراره که میخوام درباره ی موضوعی صحبت کنم که خیلی وقت هست که در پستهای مختلف، پاسخ به کامنتها و یا در بخش گفتگو، وعده ی پرداختن به اون رو داده بودم اما هربار به دلیل بزرگ بودن و گستردگی موضوع، به سمت نوشتنش نمی رفتم. تا الآن!
ا
من همیشه دوست داشتم یه وبلاگ همه پسند داشته باشم به نظر شما چهچیزی این وبلاگ کم داره که اگه داشته باشه بهتر میشه لطفا برای من بنویسید این وبلاگ با چه چیزی بهتر از الآن میشه باید چه امکاناتی را اضافه کنم و هرچیزی که باعث بهبود سایت میشه پیشاپیش از همه شما تشکر و قدردانی میکنم لطفا به من در پیشرفت این وبلاگ کمک کنید.(مدیریتگیمپلیبرتر)
مامان من هیچ وقت هیچ لوازم آرایشی نداشته. مطلقا هیچ. بچه که بودم گاهی تو خونه ی بقیه ی ی فامیل که معمولا جوونتر از مامان بودن با تعجب به جعبه ی پر از چیزای عجیب غریب نگاه می کردم و دلم می خواست بزرگ شدم یه جعبه ی بزرگ از اونا رو داشته باشم. توی دبستان گاهی بچه ها تعریف می کردن که یواشکی به جعبه ی ماماناشون دست زدن و مثلا ریمل یا فرمژه شون رو برداشتن. من اسامی ابزارهای جدیدی رو که هیچ ایده ای نداشتم چی هستن میشنیدم و گاهی خجالت می کشیدم که من ق
سالی که من کنکور دادم همه اسباب پزشک شدن رو داشتم جز علاقه، از طرفی اصلا تجربی نبودم، بخاطر عدم علاقه، با رتبه خیره کننده مهندس شدم، مهدنسی باکلاس در جای خاص، ولی پزشکی نبود از دید همه.
بعدها هم و قبل ترش حتی، انتخاب هام همه با عقل عمومی جور در نمیومد
حتی الآن
اون.رتبه ها، اون موقعیت های تحصیلی و شغلی
همه و همه کناری رفته، منم و روزهای تکراری، با هدفی غیر طابق با عقل عمومی، با موانعی بزرگتر از حد تصورم، موانعی از جنس حود ابزارهای لازم برای پی
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود. الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبا
همه چیز عادی بود تا شب
تا شب که چند تا اسکرین شات از یک مکالمه به یاد موندنی به دستم رسید. خوندنشون ده دقیقه طول میکشه و از اون موقع هر ده دقیقه یک بار میرم و میخونمش
میخونم که يادم بمونه.خوندنش برام عذاب محضه ، شکنجه ی روحیه اما باز هم میخونم
فردا که از خواب بیدار شم دوباره میخونم
میدونی رفتم امتحان کردم و دیدم حتی میم هم نمیتونه توی این قضیه اثری داشته باشه که حتی عصبانی تر و خشمگین ترم میکنه
نمیدونی ، هیچی نمیدونی.باید جای من باشی که نیستی و
یادتان هست؟ یکی از بازی های بچگی ما همین بازی از سر نو غزل خانوم بود. الآن که غرق در عوالم مدرنیته و تکنولوژی و عصر جدید شده ایم يادم نیست روال کار دقیقا چگونه بود و مراحل بازی چطور انجام می شدند. ولی يادم هست که هر بازی ما قواعد و اصول خودش را داشت. آخ! عاشق بازی خر-پلیس بودم! بعضی وقتها چنین با غیظ روی هم می پریدیم که آخر شب که به خانه برمیگشتیم و از توی کوچه ها جمع می شدیم کت و کول برامان نمی ماند، ولی مثل کسانی که دنیا را فتح کرده اند خوشحال بود
يادمه یكی بهم میگفت تو خیلی صبوری هر كی ديگه ای بود اینطوری ریكشن نشون نمیداد يادمه همون ادم كاری كرد كه خرد شدم اما بازم صبور بودم مثه خودش نتونستم رفتار كنم يادمه وقتی عذر خواهی كرد ازم بابت هر چیزی كه سرم اورده بود وقتی منتظر كلمه ی بخشیدم بود حرفی نزدم تنها ادمی كه هنوز نبخشیدم همون ادمه ادم كینه ای نیستم ولی نمیتونم ببخشمش يادمه ی نَفَر ديگه هم میگفت هر اتفاقی كه بیوفته من فقط تو رو باور دارم يادمه اونم گذاشتو رفت باورت نداشت به من همون
یه بار یکی از کاراکترهای This is us میگفت: روبهرو نشدن با غمت مثل این میمونه که نفست رو حبس کنی و اون تو نگهش داری» فکر کن؛ دو سال، پنج سال، ده سال. يادم نمیآد که قبلا نوشته بودمش یا نه؛ ديگه نوشتههام رو يادم نمیآد. منِ دو ماه پیش رو، النای قبلی رو، آرزوهاش رو. ديگه حتی غمم رو هم يادم نمیآد. نفسم رو حبس کردم و يادم نمیآد برای چی بود. نمیتونم برم باهاش روبهرو شم. نمیتونم بشینم بهش فکر کنم، در موردش حرف بزنم، بعد در حالی که دارم با پ
دانلود اهنگ باز چی کردی کجا داری میری : دانلود آهنگ باز شیک کردی کجا داری میری از علیسا ( علی سا ) - آهنگ چالش علی سا آهنگ نصف نصف می کنم هر چی که از زندگی دارم ( دریاست چشاي تو خود .
دانلود اهنگ باز چی کردی کجا داری میری (علیسا) با دو کیفیت 320 و 128
باز شیک کردی کجا داری میری کشتی ما رو با سر به زیری
چیزی نمیگی ولی میدونم اهل پیچی نه بهونه گیری
دوست دارم مال من باشی من پشتتم نباشه غمت
ازین به بعد ديگه نمی خوام فقط اتفاقی ببینمت
نصف
بیت کوین امروز به حدود 11 هزار پانصد دلار رسید یعنی نسبت به حدود یک هفته قبل که من اون پست (بیت کوین ارز آینده) رو نوشتم 3000 هزار دلار ( حدود 35 درصد) رشد کرده.
یه دوستی داشتم میگفت که اگر من 10 میلیارد پول داشتم میذاشتم بانک ماهی 200 میلیون سود میگرفتم. بعد می گفت من الآن دارم ماهی 200 میلیون ضرر بی پولی میدم.
فکر کنم منم از هفته قبل تا حالا 3000 دلار ضرر بی بیت کوینی دادم!!!
-------
پارسال توو شبای قدر یه اومده بود و سخرانی میکرد، یه جا توو صحبتاش گفت هرکس، شبها قبل از خواب سوره واقعه رو بخونه فقیر نمیشه و وسعت روزی پیدا میکنه ( و به اصطلاح خودم پولدار میشه)
بعد از ماه رمضون شروع کردم به خوندن سوره واقعه هر شب.
بعد از دوران سربازی بود و شرایط مالی خوب نبود.
توو دوران سربازی یه مسابقات حفظ قرآن گذاشته بودن و جایزه هاش انتقال به شهر خودت و مرخصی و یه مبلغی پول بود.
منم سربازیم تموم شده بود نه از انتقالی استفاده ک
4خرداد 98هر روز توی زندگیم اتفاقاتی میفته كه من قبلا" خوابشو دیدم.یه دوره های پرفشار كه بیشتر میشه و بعضی وقتها لحظه لحظه شو خواب دیدم.انگار توی یه دوره ديگه توی زندگیم همه اینها رخ داده،حتی بعد از اون لحظه رو يادم میاد كه چی میشد.فشار كار شركت و كار بیرون و بورس و بچه ها روی من زیاده و گوشیم كه زنگ میخوره میترسم.ترسامروز سه شنبه 4 خرداد است و من مثل 16 سال گذشته اومدم شركتامسال هم مثل باد گذشت،مثل ماهها و سالهای پیش.خدا،چرا اینجوریه؟ شب و
اپیزود اول: سختترین قسمتِ کراش زدن رویِ یه دوست چیه؟ اینکه نمیتونی بهش بگی و میترسی دوستیتون بهم بخوره؟ اینکه نمیدونی خودتو ترجیح بدی یا دوستیتونو؟ هرچی هست من تو این سختترین قسمتش گیر افتادم.
اپیزود دوم: امشب با گیانک و فاطمه رفتیم بیرون. گیانکو اگه بخوام توصیف کنم فقط میتونم بگم beautiful mind. چونکه ذهنش اونقدر قشنگه که کاش میتونستم ذهنشو ببوسم و بردارمش برایِ خودم. دوست داشتنی یا هرچی. قشنگترین بودنو داره معنی میکنه برام.
اپیزو
دلم میخواست یکی بهم توجه کنه، بعد دو سال ديگه نه تنها روحم بلکه جسمم نیازشو داد میزد.این یه هفته خیلی گریه کردم و استرس کشیدم چون درد توی بدنم میچرخید هرجا گیرش میآوردم از زیر دستم فرار میکرد و در میرفتگیرش نمیآوردم و این حالمو بد میکردکلیهم درد میکرد و تا آزمایش کلیه میدادم دردم فرار میکرد و میرفت توی پاهام انقدر که ديگه نمیتونستم درست راه برم تا پاهام خوب میشد درد میاومد بالا و میرسید به چشمام.
خسته شده بودم
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود.
#حضرت_حافظ
.: تصویر با بیت ارتباط معنایی نداره؟! همینه که هست! :)
.: بیربط دوم؛ از الآن به خودم قول میدم، برای یکبار هم که شده، تا قبل از مهر آینده یه نخ رو حداقل بکشم! پندانههای دکتر رو هم به جان میخریم؛ ولی خب ديگه.! یه نخ سیگار چیه؟! همونم نداریم!
وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا
+آخرین مطلب
برای سال 96
اگر متوجه نشدید برید دنبال معنیش :) الآن نرید یه روزی میرید دنبالش.
اپیزود اول :
رفته بود یکی از نمایندگی ها و بعد از کلی راهنمایی که این چیه و اون چیه (که قبلا خودش همه اونا رو دیده بود) و راهنمایی که باید این کارا رو کنی فلان قطعات رو از روی یه ماشین ديگه باز کن بیار بذار روی این یکی ماشین برگشته میگه : " الآن باید سوییچ اون یکی ماشینم بیارم اینو روشن کنم ؟ " :|
بهش میگم تو با کلید خونتون میتونی درِ یه خونه ديگه رو باز کنی ؟ :|
اپیزود دوم :
بهش میگم همه وسیله ها و کابلها رو جمع کن بریم نمایندگی ، برگشته داره
بگذریم که تا ساعت 5:15 عصر چطوری گذشت و برای بچهها چه بهانههایی آوردم، اوج ماجرا ساعت 5:17 عصر بود، فایل نهایی یه سفارش فوری داشت توی ایمیل آپلود میشد که پیام فائلا اومد روی گوشیام. بعد از سلام و احوالپرسی چیزی گفت که اصلاً انتطارش رو نداشتم، نشونهای که از اومدنش ناامید شده بودم، حرفی که توی اون حال واقعاً شوکهام کرد. اول لرزش دستم شدت گرفت و بعد بلافاصله گریهام.
دوستی داشتم که میگفت وقتی برای هم دعا میکنید به هم بگید. واسۀ این ح
هر کی رو میبینی بلاخره یه جایی از یه کسی که عاشقش بوده جدا شده. به جز الیزابت و آقای دارسی، انگار این یه اتفاقیه که سر هر کس میاد. خیلی ها بعد از اینکه این اتفاق براشون افتاد، دوباره عاشق میشن ولی بلااستثنا هیچکدوم اون آدم قبلی نمیشن. ینی یه فرایند غیرقابل بازگشته. و شخصیت آدم رو در یک سری حیطه ها برای همیشه تغییر میده. البته اینی که میگم ااماً چیز بدی نیست.من همیشه از قضاوت کردن آدم ها میترسم. چون به چشم دیدم هر آنچه که در مورد دیگران قضاوت م
چند سا ل پیش دوستم یه دفتر کاهی خوشگل بهم هدیه داد که صفحاتش خط کشی نبود و روی جلدش هم طرح ساده و زیبایی داشت
تصمیم گرفتم چیزایی توی اون بنویسم که هرگز از نوشتن اونا و بعدا اگر احیانا موند بعد از مرگم از افشا شدنش، شرمنده و یا پشیمان نشم.
این شد که دفتر دوسال خالی موند
دیدم اوراق زیبا دارن به بطالت می گذرونن
اومدم و نوشتم
گاهی خوشگل
گاهی خرچنگ قورباغه
گاهی قطرات اشک روش چکید
گاهی چیزایی نوشتم که پشیمان شدم
این دفتر عمرم که الآن اییییینهمه از ا
امروز ترم دوم زبان رو کلاس داشتم. صبح ساعت چهار این طورا بیدار شدم اما باز خوابم برد تا هفت که دوباره پاشدم حاضر بشم. با مترو رفتیم. مگه این مها رو بزور با مترو ببری هی میگم من چهار سال این مسیرو اومدم سخت نیکه. برگشتنه با اسنپ برگشتیم. خلاصه که به نظرم درسش خیلی سخت اومد :/ تازه مثلا درس یکو جلو جلو خونده بودم بگذریم باید حیلی تلاش کنمو وقت بذارم ديگه تقریبا یاد گرفتم چجوری باید بخونم زبان رو باید هر هفته بعد هر جلسه حسابی کار کنم.
یه چیز ديگه م
صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من
جثهی 18 کیلو و 300 گرمیاش را بغل کردهام و روبهروی کتابخانهام ایستادهام و به سوالهایش پاسخ میدهم. نگاهش به همراهِ سوالهایش از ماکت نقرهایرنگ برج میلاد سر میخورد روی مجسمهی سنگی سمت راستِ طبقهی دوم.
+ این چیه؟
- این مجسمهس.
+ مجسمه چیه؟
- مجسمه، صورت کوچیکشدهی یه آدمه که با سنگ یا چوب درستش میکنن.
+ آدم؟
- آره. الآن این صورت یه آدمه. میبینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.
+ آه
یه شب مزخرف ديگه. چندتا حرف که باهاش میگه یه دختر نابود کرد بگید میخوام ببینم چیز ديگه مونده؟ من ديگه تموم شدم نمیتونم با کلمات بگم حالمو نمیتونم توصیف کنم چه حسی دارم نه مرگه نه آسایش نه خورد شدن یه حس گه که از آدمایی که با محبت باهاشون سر کردی بهت رسیده.امشب هیچ وقت يادم نمیره هیچ وقت.
میشه یه سری حرفا رو با یه به جهنم ساده و حتی سرسری کنار گذاشت.
دیروز یه نفر تمام تلاش کاریام از مهر نودوپنچ تا دیروز رو با کلماتی نسبتا رکیک زیر سؤال برد که خب با یه نمیفهمه ديگه، به جهنم مسئله حل شد.
برای یه سری اتفاقات به جهنم کاربردی نداره؛ چون یا خیلی سطحشون پایینه یا واقعا اتفاق بدی نیستن (که در این صورت اصلا نیازی به استفاده از این عبارت نیست) یا چی؟ نمیدونم.
دیروز اشتراکی از تمام یاهای مورد قبل توی یه مسئلۀ شخصی جمع شد و واقعیت این
امروز قیمت بیت کوین رو نگاه کردم، 8500 دلار بود. یاد یکی از دوستام افتادم ( هم خوابگاهی بودیم تو دوره فوق لیسانس)، این دوستم زمان پروژه دکتراش، یه بخشی از پروژه دکتراش مربوط میشه به رمز نگاری؛ اینم علاقمند میشه و 4 سال پیش،میره چند تا بیت کوین میخره!!! بعد یه مرتبه ثروت کلانی نصیبش میشه!!! چون به طور همزمان هم بیت کوین گرون میشه و هم دلار.
------------
نمی دونم چرا حس قوی دارم که تا سال 2030 بیت کوین به معتبرترین ارز در دنیا تبدیل میشه و قیمتش به 100 هزار د
واسه بهراد دنبال كار هستم،هنوز جور نشدهعذاب وجدان دارم،باید توی این سه سال كه بابا فوت شده یه كاری براش میكردم.دو جا كار جور كردم كه یكی 4 ماه و یكی 2 ماه و چند روز سركار بود و بعدش دنبال پولش بدو.هنوز از عروجی پول كاركرد پاییز و زمستون پارسال رو نتونستم بگیرم.سمیر چند جا سپرده.به رضا پروین هم سپردم و هفته پیش كلی باهاش حرف زدم.الان درگیر پایان نامه ش است بهرادزبان رو هم باید دوباره شروع كنه.با قرقی (پرایدمون)میره دانشگاه و میاد.امروز ص
همین ديگه.جدیدن میای تو ذهنم باز ولی ديگه اون چیزای قشنگ خوبت يادم نمیاد
چیزای اعصاب خورد کنت يادم میاد.
همه جوابایی که باید بهت میدادم و ندادم؟
همه بارهایی که بیخیال همه چی شدم چون میترسیدم ازینکه دوسم نداشته باشی؟ازینکه بری؟!
خب رفتی الان!منم تا جایی که میتونستی دور کردی از همه جا.فاک یو.
فاااک یو.
توو خونه ما اینجوریه که غروب ، طرف داره از گرسنگی میره توو کُما ، ولی حاضر نیست یه تی به خودش بده و بره یه لقمه نون و پنیر بخوره.
منتظر میشن یکی از سرکار بیاد و گشنش باشه، سفره پهن کنه تا بیان و از گشنگی نجات پیدا کنن! این مطلب رو بسط بدید به تقریبا کل اعضای خونه :|
یکی ديگه از آپشنای خونه ما اینه که به کسی پول دادی ديگه تقریبا باید قید پولتو بزنی :| به طور مثال شما میگی مودم خراب شده من مودم میخرم ولی هزینه ش رو تقسیم کنیم و همه هم
6 سال از اولین وبلاگی که ساختم میگذره. اون روز کلی ذوق کردم که وبلاگ دارم، ولی حالا شاید حتی آدرسـش رو هم به یاد نیارم. اون موقع البته مثل الآن وبلاگ نمینوشتم، ولی از وبلاگ داشتن خوشحال بودم. یه مدت بعد اما خسته شدم. یه وبلاگ ديگه. و باز هم خسته شدم و یه وبلاگ جدید. به همین منوال پشت سر هم وبلاگ افتتاح میکردم و بعداً که به رکود ذهنی میخوردم تعطیل میکردم. اما این وبلاگ موند. هشتصد و هشتاد و هشت روزه که از رکود جون سالم به در برده. و دلیلش؟ شما
هو
خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو. نمیفهمم بخدا. خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی. حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم. دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟این
حال من دست خودم نیست، ديگه آروم نمیگیرمدلم از كسی گرفته كه میخوام براش بمیرمباز سرنوشت و انتهای آشناییباز لحظههای غمانگیز جداییباز لحظههای ناگزیر دل بریدنبازم آخر راه و حس تلخ نرسیدنپای دنیای تو موندم مثل عاشقای عالمتا منو ببخشی آخر، تا دلت بسوزه كم كممثل آینه روبرومه، حس با تو بودن مندارم از دست تو میرم، عاشق كن منو نشكن
شماهایی که میگم
شماها انسان نیستین
شما یه مشت نفهم آشغالید!
یه مشت عوضی که توهم انسانیت دارید.
شماهایی که منو باگذشته ی من مقایسه میکنید.
شماهایی که یه رفتار اشتباهمو که خیلی وقته ترک کردم و ديگه تکرارنکردم ,صد هزاربار توی صورتم زدین شماها عوضی اید نه انسان.
همونطور که زمین خیلی گرده نمی تونم ببخشمتون.
بخشیدما! خیلی بخشیدم
ولی می بینم که اصللللن ديگه لیاقت بخشش ندارید.
برید بمیرید.
من یه نفر توی گذشته يادم میاد چه کرده عمرا به ذهنم اجازه بدم
سلام دوستای عزیزم
سری جدید جملات خنده دار کوتاه تقدیم به شما
…
یه بارم ابوالفضل پورعرب میخواسته بره خونه ی رخشان بنی اعتماد، اشتباهی میره خونه پوران درخشنده میبینه فریبرز عرب نیا اونجاست . . . من اینقد کشک بادمجون دوس دارم که اگر یه ظرف کشک بادمجون ویه ظرف گوشت آهوی بریان بذارن جلوم من گوشت آهوی بریانو انتخاب میکنم ديگه یابو نیسم که ! . . . یه روسری بذار سرت، با جیغ ادای مادرت رو دربیار تبریک میگم ! الآن یه کمدین اینستاگرامی هستی ! . . . ن
من از خودم هم بریده ام.
نوشتن تنها راهی بود که میتوانست آرامم کندزمانی که دل تنگی هایم زیاد میشدزمانی که گلویم از بغض های گاه و بی گاه پر میشد، از بغض های شبانه تا بغض های وسط خند هایماما الآن به این نتیجه رسیده ام که باید همه حرفایم را قورت بدهم و نباید بنویسم مگر اینکه خواستنی در کار باشد.از خودم دیوانه ای ساخته ام که باید بنویسد و بنویسد وزمان آن رسیده که دیوانگی ام را در خود نگه دارم.خدا به دلم صبر بدهداز تمام لحظه های با
چرا عزا نمیگیرم من؟ عجیبه. خیلی شکل قبلنام نیستم ديگه.
صبح ِ امروز اولین روز ِ روان بود و تقسیم بندی، قرعه کشی شد و با اتندی افتادم که یه عالم تخت و مریض داشت. حالا من ۶ تا تخت دارم و هم گروهیم ۵ تا، اکسترن بقیه اتندا؟ ۲ یا نهایت ۳ تا. یه سری بحثا هم با هم کلاسی پیش اومد که خب ديگه اذیت نمیشم فقط نفرتم از خود اون آدم بیشتر میشه. ۶ تا تخت و شرح حال میگذره ولی گندی که همکلاسی به رفاقت زد نمیگذره و فراموش نمیشه، که خب مدتیه میدونم چقدر نباید گیر ِ ادم
هیچی نمیدونم.
توی یه قطارم
از پنجره بیرونو نگاه میکنم
هوا تاریکه
همه چیز مدام عوض میشه
نمیدونم چیکار باید کرد.
هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، يادم میفته که سوار قطارم اصلا.
کس ديگه ای راه میبرتش.
ریل یه ور ديگه میره.
کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)
باران که میبارد ناودان خانهمان قلقل میکند. میگویند یک نقص خانهسازی است و خانهی خوب باید همهجوره آرام و بیصدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت میبرم ازین نقص خانهمان. صبحهایی که بیدار میشوم و صدای قلقل ناودان را میشنوم اولش تیز میشوم. بدو میروم دم پنجره و دایره دایرههای ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه میکنم. بعدش اما شل میشوم. یکهو يادم میآید که اینجا تهران است. يادم میآید که تهران در روزهای بارانیاش هم پلشت
همیشه وقتی میدونم تکلیفم چیه، حتی اگه اون تکلیف ناامیدکننده باشه، حالم بهتره. یعنی وقتایی که بین دو تا چیز گیر میکنم آشفته ترین میشم. مثل مثلاً بین دعوا و آشتی. بین موندن و رفتن. چون توی این شرایط درسته که آدم نصفش هنوز باور داره به اینکه درست میشه ولی نصفشم درگیر ترس و نگرانی ناشی از خرابی احتمالیه. برای همین به نظرم گیر کردن تو تاریکی مطلق، هر چند به اندازه یافتن روشنایی دل انگیز نیست، اما بهتر از اینه که نصف نصف از هر کدوم داشته باشی. چون
خیلی بهم ریختم امشب.خیلی.ولی خوبم الان.حالم بهتره.+گاهی وقتا یه حرفایی هرچقدر هم كه ساده باشه بدجور دل ادم میشكنه.خیلی دلم شكست امشب.اشك تو چشام جمع شد.ولی با وجود همه اینا یه خوبی كه وجود داشت این وسط این بودش كه ديگه مُرد واسه من.+امشب ارزو كردم واسه همیشه دور شم از این شهر.اونقدر دور شم كه دست هیچكس بهم نرسه.
اومده تو آشپزخونه میگه ( يادم نیست ی سوالی پرسید)
خندیدم بهش گفتم از اون یکی زنت بپرس
خیلی جدی میگه : من اگر بخام ی زن ديگه بگیرم اول به زن خودم میگم. بعدش طلاقش میدم بره پی زندگیش. بعدش میرم با یکی ديگه. اینجور نیستم ک خیانت کنم به زنم.
مسخره بازی میکنم و بحثو عوض میکنم.
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم.
الان يادم افتاد ک 14 تیر سالروز عقدکوچولومون بود اما من يادم رفت.که فکرکنم پنجشنبه صبح ک رفتم پیشش اما امسال شده جمعه.داشتم فکرمیکردم چرا يادم رفت ؟نگاه کردم ب تقویم دیدم من تو هفته قبلش منفجرترین بودم. جاب جایی خونه ، رفتنش.حالی ک بدش و بعداز اون تا آخر هفته ی بعدیش من افقی بودم و.مناسبات ب همین جالبی جایگزین سالهای قبلشون میشن. پارسال من خوشحالترین آدم روی زمین و امسال تنهاترین آدم.
به کارای عملی فکر نمیکنم. گور باباشون. همش باشه واسه شب ژوژمان. نشد تابستون. خیلی تلاش میکنم که درس بخونم. امروز دو ساعت با انرژی خوندم، ولی بعد یهو شارژم تموم شد. ديگه نتونستم. تازه چی خوندم؟! معنی لغت. :/
کله من گنجایش این همه غمو نداره. حالا شاید درستترش قلب باشه ولی برا من همه چی تو کلّمه. :) بابابزرگم هفته پیش بعد از فوت خالهش خیلی ناراحت بوده و رفته تهران پیش داییم. تو نمایشگاه کتاب حالش یه جوری بوده و یه سر بردنش اورژانس و گفتن باید آنژیو بش
از ۱۰ صبح که بیدار شدم همش چشمم به ساعت بود و میگفتم الان سر درسای تخصصی هستن خدایا کمکشون کن و کلی دعاشون کردم خصوصا برای مهندس پری:)))
خلاصه که کنکورشون تموم شد و تابستونشون شروع*__*
امیدوارم از خودشون و کنکورشون راضی باشن و تابستون حسابی خوش بگذرونن:))
+تو رو خدا فردا صبح هر ساعت يادم کنید و دعا
تو دعاهاتون تاکید کنید امسال چیزی که میخوام قبول شم و ديگه پشت کنکور نمونم، که سال ديگه اینموقع بگم آخیش ديگه کنکوری نیستم و استرس امتحان داشته باشم:)))
بازم حسش کردم.
مرگ رو.
برای من نبود.اما برای کسی بود ک باهاش زندگی کرده بودم.
همون حس سرد و بی رحم.
هرموقع یه مرگ اتفاق میفته٬يادم میاد ب فوت مادر٬خاله ها٬.
چرا؟
چرا انقدر زیاد؟
ای کاش میشد فقط یه بار ديگه داشته باشمشون.
دلم تنگه و نمیدونم چجوری تحمل کردم.
یجوری شده ک انگار هیچوقت نبودن.عشقشون توی قلبم هست و کمبودشون.
اما يادم نمیاد خیلی ک بودنشون چ شکلی بوده.
طبق معمول تنهایی اشک میریزم.
طبق معمول هیچکس نیست ک بشنوه.
ما تنها به دنیا میایم و
تا الآن با هم یاد گرفتیم که با شمارهگذاری صفحات، درست کردن فهرست و راهنمای علائم، دفترمون رو برای بولت ژورنال آماده کنیم. خوندیم که چطوری میشه صفحات مربوط به هدفگذاریها و برنامهریزی سالیانه رو درست کنیم و چطوری صفحات ماهانه رو درست کنیم. امروز قراره راجع به یکی از جذابترین قسمتهای بولت ژورنال صحبت کنیم؛ لیستها و مجموعهها، یا به قول فرنگیها: collection یا spread.
ادامه مطلب
امروز یكشنبه 12 خرداد 98 است و در استانه تعطیلی 14و15 خرداد و تعطیلی عید فطر 98 و یعنی باقی هفته تعطیله.قرقی پیدا شد.سه شنبه بردنش و شنبه بعدش پیداش كردن توو كن سولقون.بدون باطری و وسایل داشبورد.باطری خردیدیم عوارض شهرداری رو دادیم خلافی ها رو دادیم و پول جرثقیل تا پاركینگ سرستاری كنار بازار گل و ماشین رو گرفتیم،حدود 1.6 میلیونتومان خرجمون شد.10 روز بعدش جمعه صبح هم شیشه 206 رو شكوندن .كلافه بودیم و رفتیم واسه شیشه طرشت و قفل كاپوت.بعدش رفتیم
امشب به یک نویسنده "کمی" غبطه خوردم. مخصوصا وقتی گفت معمولا هفت- هشت تا کتاب را با هم پیش میبرد. طول میکشد تا تمام شوند ولی، سالی یک کتاب دارد. کتاب که می گویم فیکشن و نان-فیکشن هایی هستند که بشود بهخاطرشان جلسات نقد گذاشت یا شرکت کرد. قدرت تخیل و خلاقیتش تحسین برانگیز است. سوال کلیشه ای به ذهنم رسید که چه شد اصلا نویسنده شده؟ خیلی جدی گفت: هیچی بار خورد! چون کار ديگه ای بلد نبودم.» شاید علت موفقیتش هم همین است. حالا چون خلاف دیدگاههای امثا
بهش پی ام دادم خواستم خوب شروع کنم منطقی مهربون خونسرد اروم ولی بعدش کم کم همه چیزای بد يادم اومد باز بهم ریختم هر پیامی که ارسال میکردم خشمم بیشتر میشد و از پیامم و لحنم معلوم بود مث ادمی که داره میخنده یهو وسطش بغض میکنه و گریه میکنه :/ چیزی که خراب بشه ديگه به این راحتی ها درست نمیشه. همه پیامام پاک کردم ديگه نمیخوام باهاش حرف بزنم :/ حرفام خیلی وقته زدم و اون انتخابش کرده ولی چرا اینو نمیخوام بفهمم نمیدونم؟
+ديگه تلپاتی جواب نمیده !
دانلود آهنگ جدید ایمان غلامی بنام قسم با بالاترین کیفیت
Download New Music Iman Gholami – Ghasam
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید …
متن آهنگ جدید ایمان غلامی بنام قسم :
قسم به جان بی کسم قسم به جان تو
که لحظه ای نشد دگر فراموشت کنم دمی تو را
تو رفتی و هوای تو نرفته از سرم نشد از اون روزای خوب با تو بگذرم
بیا نوازشی کن این غریب بی کسو در آغوشم بگیر برای بار آخرت
من و شب و تنهایی کلی خاطره داریم از چشاي تو
به یاد اون حرفایی که میز
اوووووه چقد دور بودم از فضای مجازی ؛ البته به لطف برنامه های گوشی مثل واتساپ و تلگرام و . آدم ديگه جسارت کرده اگه اهل دنیای اینترنتی نباشه.
بگذریم
سلام؛
من برگشتم با یک دنیای کاملا متفاوت!!
بعد از سفری که حالا می فهمم چرا لغو شد و کلا از صحنه ی زندگیمون محو و به دست آرزوها سپرده شد، از روز اولی که در کمال ناباوری و در عین نا امیدی تست ها رو چک می کردم و به چشم های خودم شک داشتم و باورش برام سخت بود. از اون روزای ماه رمضون که با این که روزه نبو
به همراه دوستش سوار اسنپ شدند و از درسهایشان صحبت میکردند
مسیر تقریبا چهل دقیقه ای طول میکشید و دیگر چیزی به مقصد نمانده بود،راننده مرد
جوانی بود
**************
ناگهان:
+ببخشید خانوم ،شما امسال کنکور دادید؟
- بله
+ببخشید ،ریاضی یا تجربی؟
- ریاضی
+ حالا هدفتون چی هست تو انتخاب رشته؟؟
- دبیری (عشق به رشته اش در چشمانش موج میزد)
+ هعی، ما دانش
آموز زرنگا رفتیم ریاضی خوندیم ،با درس عالی ،مهندس شدیم و الآن راننده اسنپم .
اشتباه کردید ، حداقل کنکور تجرب
دیدید یه وقتایی با خوردن اتفاقی بادام تلخ چه حالی به آدم دست میده؟ میخوای یه چیزی بخوری که زودتر اون طعم از بین بره، اما جرئتش رو نداری که دوباره بادام برداری؛ برای من قضیۀ قهوهی سرد آقای نویسنده همینطور بود. الآن نه میتونم برم سراغ یه رمان ایرانی، نه میتونم این طعم تلخ رو تحمل کنم.
دربارۀ داستان بگم؛ رمانتیک لوس، جنایی آبکی، روایت متوسط، شخصیتپردازی افتضاح و معمای بیمزهای که آخرش طرح شده بود؛ حتی غلط رایج هم داشت: همزاد پن
حوصله ندارم. بی خیال تمام جزوه های پخش شده تو اتاق با میم میرویم یک کافه میشنیم.صدای بلبل،حوض آبی اما حالم خوب نمیشه .از میم جدا میشم تو خیابان راه میرم حالم خوب نمیشه چایی نبات درست می کنمو پنجره را باز می کنم حالم خوب نمیشه .ديگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه دلم می خواهد برم کوه ،بام شهر و بلند بلند گریه کنم. از کوه اومدم پایین ديگه هیچی يادم نباشه .دلم می خواهد تمام شم .
دعا کنید برام !
یکی نیست بگه نونت نبود ، آبت نبود ، فشرده کردن برنامه هات چی بود :)))
شنبه امتحان نسخه نویسی دارم ، حالا این وسط روتین های اینترنی ک شامل و راند و کشیک میشه هم هست .
۲۴ ام امتحان صلاحیت بالینی دارم ! باز این وسط هاش کشیک ها و راندها ! بعد تنها هم هستم ! همه ی دوستهام از شرکت تو امتحان دارن انصراف میدن و من همچنان پررو پررو میخوام امتحان بدم :))
باز عین آهو رفتم از استاد راهنمام وقت گرفتم ک نمونه هامم جمع کنم تو این مدت:)))
فردا دوستم
بالاخره بعد دوساعت گریه كردن و با سه تا ادم مختلف حرف زدن تونستم به خودم بیام الان ديگه بهش فك نمیكنم اولش كه با زهرا حرف زدم خیلی خودمو كنترل كردم ولی نشد بعدش فائزه زنگ بیست دیقه هم لا اون گریه كردم بعدش شفق پی ام داد ی ی ساعتم با اون حرف زدم گریه كردم گفت كه میاد پیشم گفتم نه نیاد خیلی باهام حرف زد از خواب بیدارش كردم ولی چون حالم بد بود هیچی نگفت خیلی اروم شدم الان ارومم حالمم خوبه بریم كه به زندگیمون ادامه بدین اصن گور بابای همچی
رفتم کلاس نقاشی
بعدش گفتم خوووووب حالا چی کار کنیم؟
رفتم سمت طلافروشی ها
قیمت طلا هر گرم ۴۰۸۶۰۰ تومان
کارت پولدارم (همون که دست مامانه!) همراهم نبود
وگرنه احتمالا می خریدم :)
این قیمت طلا الآن بالاست یا نه؟ (همکارام یه هفته پیش بود فکر کنم گفتن طلا باز رفته بالا)
ها راستی قائدگی؟ نه واقعا می خوام بدونم! قائدگی؟ :| بعد تو تایپ کردی چاپ رنگی گرفتی اونی که اومده پشت شیشه مغازه ش چسبونده هم نفهمید غلطه؟ ظهر هم تو اخبارنوشته بیمارستان صد و شصت
توی جمعی بودم و چند نفر داشتن دربارۀ مزه داشتن خواب صبح توی روزای سرد حرف میزدن و اینکه تو این روزا دلشون میخواد توی رختخواب بمونن و سر کار نرن. گفتم ولی من فکر میکنم مزۀ اون خواب به بیدار شدن و طولانی نبودنشه، خب این روزای خودم رو دارم میبینم ديگه؛ ولی هیچکدومشون با نظرم موافق نبودن. برای حرفم مصداقهای بیشتری داشتم ولی اونجا جای گفتنش نبود.
خوندن یه شعر، صحبت کوتاه با یه دوست که بینش هم سکوت معنیدار زیاده، خوردن یه تکه شیرینی
- خب ديگه چه خبرا چطوری؟ کجاها رفتی؟
+ هیچی ديگه شما چه خبر؟ یه کمم شما بگید؟ به کاکتوسام سر میزنید؟ خشک نشدن که؟
- نه حواسم هست حالشون خوبه. راستی داشت يادم می رفت فردا دارم میام، ساعت ۴صبح بلیط دارم.
+بابا؟!!! :/
- بله؟
+ راستی داشت یادتون میرفت؟! یعنی چی؟ شوخی می کنید ؟
- چیوشوخی می کنم ؟:)
+یعنی واقعا بلیط گرفتید؟ واسه اینجا؟
- آره، پس واسه کجا ؟
+ بعد داشت یادتون میرفت بگید؟
- اصطلاحه ديگه، يادم که نمی رفت گفتم ديگه بهت
+راستشو بگید بابا کی گرف
واقعا اگر برجام نبود، ظریف باید مینشست کنار ، با هم هر روز یک دست کباب و بستون دبش بازی میکردند. اگر برجام نبود خبرنگاران و ژورنالیستها از چه حرف میزدند؟ اگر برجام نبود که ما اصلا از 4 سال پیش حرفی برای گفتن نداشتیم.
ای مردم، یادتان هست شما سرگرمی نداشتید، ما برجام را آوردیم تا سطح رفاه ملی رو بالا ببریم؟ یادتان هست ای مردم که ما به خاطرِ شما فحش بود که به دلواپسها میدادیم.
کری امضاش تضمین بود، آمریکا که با یک بمبش میتونست جهان
در طول هفته گذشته، که گذشت،پنج تا شرکت زنگ زدن و رفتم مصاحبه.
یکیشون فردای همون روزی که رفتم زنگ زد و گفت آقا بیا قرارداد ببندیم باهاتون و یکم لفتش دادم که فکرامو کنم.البته یه جلسه ملاقات با مدیر عاملشون گذاشتن و تقریبا صحبتامون رو کردیم.
اون شرکتی که توو پست قبل نوشتم یه روز زنگ زدن و میخواستن تلفنی سوال کنن و منم جایی مراسم بود و نتونستم باهاشون صحبت کنم و گفتن دوباره زنگ میزنیم و هنوز نزنگیدن.
امروز ديگه رفتم شرکتی که مشغول بودم استعفا
آخر همهی حرفا اینطوری میشم که میگم یه روز برمیگردم و لیسانس ادبیات میگیرم اما حالا برای کسی که دنبال یه چیز تازه و وسیعه این انتخاب عاقلانه است؟
انتخاب بر چه اساسی؟تکانشی؟احساسی؟ حتی وابسته؟
به چه امیدی واد دانشکده بشم درحالیکه حتی مطمئن نیستم آدمایی که الآن میخوام به خاطرشون تصمیم بگیرم چقدر قراره بمونن و کجای زندگی من باشن و چه میزان از اون رو اشغال کنن
و آیا این همون چیزیه میخوام؟این همون چیزیه که من سالها است وقتی چش
تک به تک داره حرفا يادم میاد.
لعنت به من که هیچ وقت هیچ حرفی تو دلم نمیمونه اما امان از حرفایی که يادم نمیره وقتی يادم نرفته یعنی هیچوقت يادم نمیره.
.*+ اها یعنی میگی تو دختر دوست نداری؟؟آره؟؟
-آدم مجبوره بچه اش رو دوست داشته باشه* +تو به من اعتماد نداری؟
-ندارم.*+ تو مایه ننگی همه ای.*+ فقط بلدی دشمن شاد کنی.
تا این لحظه از زندگی، بشر به این نتیجه رسیده که توی تمام کُرات اطراف، زمین تنها سیارۀ قابل سته، و با علم به این موضوع بهشکل دلپذیدی گند زدیم بهش. انقدر دیدن میوه دادن یه درخت برامون طبیعی شده که انگار. انگار چی واقعا؟ الآن هر مثالی بیارم خودش یه معجزۀ ديگه است.
اصلا همین محل تخلیۀ نخالههای ساختمانی رو ببین، یه مدت که میگذره ازشون علف سبز میشه. کلا این زندگی بارآوره، اصلا مگه میشه غیر از این باشه؟ بههیچوجه نمیخوام از این جمل
یکی از آرزوهام تجربۀ زندگی روی یه کرۀ ديگه یا یه قمره؛ امشب هم داشتم به همین فکر میکردم که با خودم گفتم اگه بخوام به چنین سفری برم، چه بازگشت داشته باشه و چه نه، احتمالاً ابزاری که همراه خودم میبرم خیلی کمه، تازه همونها هم غالباً ابزاری نیستن که همیشه ازشون استفاده میکنم و بهنوعی بهشون عادت دارم. بعد یه لحظه خودم رو توی اون وضعیت تصور کردم؛ اما با همین دغدغههایی که الآن دارم. این سؤال برام پیش اومد که برای زندگی توی چنین محیطی کدوم
میدونم این عکس قدیمیه و مال 2 سال پیشهاما دوباره گذاشتن این عکس توی وبلاگم علت داره.اول اینکه این عکس از عکسهاییه که دوست خوبم محبوبه توی یه شب زمستونی ازمون گرفت در سال 88 و اون شب توی خونه اونا به ما خیلی خوش گذشتاما درست 2 یا 3 روز بعدش ما گرفتار یه اتفاق شدیم که از نظر مالی کلی بهمون ضرر زد و همون موقع هم ما تصمیم گرفته بودیم برای مهاجرت اقدام کنیمخیلی فشارهای روحی رو از اون به بعد تحمل کردیمنه اینکه همش سختی و عذاب باشه که دروغ محض
اپیزود اول: عکس پروفایلم اینه: "although we never said it to each other, we both knew it". با گیانک داریم حرف میزنیم که بحثو میرسونه به عکس پروفایلم. میگه که میدونه و نمیگه، میپرسه تو چی؟ تو هم میدونی و نمیگی؟». میدونستم و نمیگفتم. نمیگفتم چون میترسیدم از خراب شدن دوستیه. بهش از ترسم میگم. میگم که چقدر و چقدر دوستی باهاش برام باارزشه و چقدر و چقدر نمیخوام حتی یه درصد از دست بدم این دوستیو. ازش میپرسم که میتونه قول بده که هرچیم شد، این دوستیه
سلاماول بگم دارم از تعجب شاخ درمی یارم.از خودموبلاگم بعد سال ها خوندم.عوض شدم یک دنیافرق کردم یک دنیاچقدررررر بچه بودماما به اون روز ها غبته می خورمتو این سال ها بیشتر از دست دادم تا بدست بیارم.فرسنگ ها با آرزوهای قبلیم فاصله دارم. کلا ديگه خودم در واقع خود قبلیم رو يادم هم نمی یاد.راستش پست های گذشته رو که خوندم خودم از خودم تعجب کردم.صد در صد ديگه الان این فضا دنبال کننده ای نداره و کسی اینجا نمی یاد خودم هستم تنهااز اطرافیانم از این مکان ه
طبیعی آدم روز تولدش به کارای کرده و نکردش فکر کنه به راه های رفته و نرفتش به شکست و نرسیدن هاش به رسیدن ها و موفقیت هام بماند که تو ذهنم برای خودم بیست سالگی رو یه جور ديگه میدیدم خب الان هیچ جوره شکل اون تصوراتم نیست هرچند که مهم نیست تصویرش هم غلط بود سعی میکنم هدف هام رو کوچیک تر کنم تا کم کم بدست بیارمشون نه اینکه گندش کنم تو ذهنم و مجالی نباشه برای بدست اوردشون سعی میکنم بیشتر بیخیال بی اهمیت ترین چیزها بشم برای خودم روزا
تست چهارصفحهای رو برای بار سوم مرور میکنید و بعدش برگهها رو همونطور که تحویل گرفته بودید، مرتب میکنید طوری که برگۀ اطلاعات شخصیتون روی باقی برگهها قرار بگیره. بلند میشید و وسایلتون رو جمعوجور میکنید و تست نمونهخوانیتون رو به خانم ص ـ که احتمالاٌ سرویراستار این نشر بزرگ و پرآوازه هستش ـ تحویل میدید. بهش توضیح میدید که چون خیلی نمونهخوانی کار نکردید ممکنه چندجایی از دستتون در رفته باشه و ویرایش صوری هم انجام دا
پارسال بعد از امتحان ارتقا رفتیم شهربازی، خیلی وقت بود نرفته بودم و سوار یک وسیله شدم که اسمشو نمی دونم چی بود ولی وقتی رفتیم اون بالا يادم اومد من ترس از ارتفاع دارم داشتم سکته می کردم و چشمامو بسته بودم و فقط به زهرا می گفتم کی تموم میشه انقدر اومد و رفت تا تموم شد. سال دو رزیدنتی عین همون وسیله بود روزا میومد و می رفت و من کرخت از یه عالمه کار و درس فقط امروز رو انتظار می کشیدم . هفته هایی که بیش از دوتا سمینار داشتیم، اضافه شدن استرس و هی
ضد انقلاب در پی اینکه ضد نظام حرف بزنه و برای بر اندازی نظام جمهوری اسلامی ایران خیلی راه ها رو پیش رو داشته و داره ، یکی از راه هایی که ضد انقلاب در طول فتنه 88 ازش به کار گرفت این بود که بوسیله رد و مقابله با رئیس جمهور انقلابی در آن زمان به میدان آمدند ، در این جا منظور از رئیس جمهور انقلابی شخص نیست ، بلکه شخصیت هست ، منظور کلی از این کلمه این هست که می خواستند جایگاه رئیس جمهور رو در انقلاب بزنن ، پس در اون زمان کثرت هجمه برای مقام معظم رهبری
سالها پیش، جایی که جز نبود توپ دو لایه و دروازه، دغدغهای دیگر در زندگیام نبود، پسر های به سن و سال الآنم را میدیدم که خانواده بهشان گیر میداد تا آن ها ازدواج کنند و دعوا و داد و بیداد و اینها. آن زمان هیچ درکی از این قضیه نداشتم، اصلن حتا لحظه ای به آن واکنش ها فکر نمیکردم! که مثلن چرا خانواده میخواهد به زور برای پسرش زن بگیرد؟ یا چرا پسر نمیخواهد زن داشته باشد؟ به هر ترتیب، زمان است دیگر، یک آن به خود آمدم و انگار نوبت من باشد!
د
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشاي سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت…
پ
رانندهی تاکسی دیروزی سگ اخلاق بود. با فون پی کرایه 1350 تومانیاش را پرداخت کردم. وقتی کد فون پی را به صندلی و داشبوردش چسبانده پس میشود پرداخت کرد دیگر. بعد بهش گفتم که آقا من با فون پی پرداخت کردهام. شاکی شد که اول پرداخت میکنی بعد می گی؟
ازش پرسیدم مگه فون پی پولتون رو روزانه پرداخت نمی کنه؟
گفت: چرا. هر روز ساعت 8 شب پرداخت می کنه.
پیرمرد جلویی گفت: پس مشکل چیه؟
راننده با گستاخی برگشت گفت: مشکل اینه که 1350 تومن نرخ اول ساله. الآن نباید این
زندگى شده بود تیک تاک ساعت تا سکوت رو بشکنه.تا خواسته یا ناخواسته غرقم کنه توى خاطراتى تویى ک تمام گذشته منو پر کرده بودىنمیدونم دست خودت بود یا نه اما خوب میدونستم ک من تنها مجرم این داستان،شناخته شده بودم.خوب میدونستم حلقه دار رو تو انداخته بودى گردنم تا هر ثانیه يادم بیارى که هیچوقت دوستم نداشتى. امضا:سال ها قبل؛دوشنبه اى ک هیچگاه يادم نمیرود.!
امروز بعد تصادف تمام چیزهایی که تو این مدت تلاش کردم يادم بره باز يادم اومد، من بعد تصادف تمام صحنه های تصادف اومد جلو چشمام تمام صدا ها، صدای شکستن شیشه، صدای له شدن ماشین، روزهایی که بیمارستان بودم همشون يادم اومد
وقتی افسر رفت و نشستم تو ماشین برای چند لحظه همه چیزو فراموش کردم هیچ چیز يادم نمیومد خیلی حال بدی بود خیلی شرایط روحی ترسناکی داشتم، قبل این که برسم خونه اینقد صدای له شدن ماشین و شیشه و تصادف تو سرم پیچید که بالا اوردم
پنج شنب
اول بگم جاتون خالی هم اکنون(7:30 دقیقه) داره بارون میاد ولی شدت بارش دیشب رو نداره. خدارو شکر دیشب با وجود سر و صدای بارندگی خواب آرامی داشتم.دیروز عصر دوبار روی همرفته 2 ساعت پیاده روی کردم در بازگشت که داستانش مفصله برای درست کردن رب 15 کیلو گوجه فرنگی خریدم .به خونه که رسیدم با همون لباس یکراست رفتم حموم خودم و لباس هامو شستم سرحال نشستیم و گفتیم تا آرام آرام برادر مرگ یا همون جناب خواب از راه رسید بهش خوش آمد گفتیم مثل همه ی جونورا لالاگاه یا
فقط دلم میخواد این چند روز یه نفر اسم این نویسنده رو جلوم بیاره؛ الآن چند روزه درگیر ویرایش یه رمان ششصد صفحهای از ایشون هستم که ورژن امریکایی رمانهای کاربرهای نودوهشتیاست؛ یعنی همونقدر مزخرف.
حالا اینش به من ربطی نداره؛ ولی کتاب مزبور استراحت، آرامش و سه تا دیدار دوستانه رو از بنده گرفته.
قبلا گفته بودم سرعت ویرایشم پایینه، خدا رو شکر خیلی خیلی بهتر شده؛ ولی برای این کار هنوز زمانم کمه، احتمالا امشب و فردا شب خواب ندارم.
این چند روز
امروز به خواسته ام فکر میکنم ، سراسر شور و نشاط میشوم، من مزه رسیدن به آرزوهایم رو حس میکنم، این حس معجزه میکند.
خدایا شکرت ، که همین تجسم و احساس مرا برترین مخلوقت قرار داده.
مهربانترینم، به من یادبده درناامیدی مطلق ، لبخند زدن را.
يادم بده در دلشکستگی و رنجش بخشندگی را.
يادم بده فراموشی را ،چنانکه از یاد ببرم همه ی بدیها را
من هر لحظه از هر لحاظ در حال پیشرفتم
خداوندا سپاسگزارم .
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
دیتالایف انجین ، یکی از برترین سیستم های مدیریت محتوای فارسی می بـاشد که از تاریخ 30 شهریور 1385شروع بکار کرده و تا به الآن توانسته نظر بسیاری از کاربران شبکه ارتباطی را به خود جلب کند.این سیستم قدرتمند توسط یک تیم زبردست روسیهای نوشته و به دنیای بزرگ شبکه ارتباطی ارائه شده است، یکی از خصوصیت های عالی این سیستم انعطاف پذیر بودن آن است که توسط این ویژگی میتوانید وب سایت خود را از یک پرتال ساده به وب هاستینگ، فروشگاه اینترنتی و یا. تبد
توو این سالا ديگه هر اشتباهی از دستم برمیومدو کردم
کم نه چند سال هر شب از دستم در رفت
رفتم چند سال اَ صبح با گردنِ کج برگشتم
خودم دلِ خودمو میزدم خودمو میزدم ریشامو نمیزدم
اگه بدونی چقد رو خودم چاقو کشیدم من
هنوزم خیلی شبا خوابم نمیبرن
تو فکر میکنی کی موند؟
اون روزایی که فقط خودم پیشِ خودم میموند
خودم برا خودم شعراشو بلند میخوند
خودم برا خودم نیرو کمکی بود
کی موند وقتی اونقد جفنگ بودم
حتی توو چشمایِ خودم هم نگاهم نمیفتاد
بهم حق بده نذارم بفهم
اولین خاطرهای که از فیلم بازی کردنم تو ذهنمه مال پنجسالگیمه. از طرح یه لیوان که خالهام اون زمان تازه خریده بود و خونهشون که تازه اثاثکشی کرده بودن سنم رو میگم.
اصلا قضیه اینه که هر وقت اون طرح لیوان رو میبینم یاد این فیلم بازی کردنم میافتم.
اون روز رفته بودیم خونهشون، خب اون موقع (حدوداً 22 سال پیش) موز هنوز یه میوۀ لوکس بود. معمولا یه بخشیاش برای عصرونه و دسر و. راهی فریزر میشد. نمیدونم چی شد که خاله گفت قراره اون روز شیرم
درباره این سایت