من بیشتر از اینکه صبور باشم، حسودم.
به چی یا کی، خیلی مهم نیست، من به هر اتفاقی که یه سمتش تو باشی و طرف دیگش خودم نباشم حسودم.
من ساعتای زیادی به عکسای تو خیره میشم و به آدمایی نگاه میکنم که چقدر شبیه من نیستن. به لبایی که تو رو صدا میزنن، به گوشایی که از تو میشنون، به چشمايي که تو رو میبینن.
و به این فکر میکنم که چقدر آرزو داشتم، تا همه اونا من بودم.
آدما، مرگ مشخصی دارن که حتما ازش بیخبرن، اما من مطمئنم از حسادت دق میکنم.
فقط در همین حد بدون که دیشب همان شب مهتابی تاریک خلوت کنار رودخانه خروشان و نسیمی بود که میگفتم.
بدون اینکه برنامهبریزم برای چنین فضایی، اون شرایط به وجود آمد.
چند تا کلید واژه میگم برای گفتن حرفم. شاید بعدا بیام تکمیلش کنم
موتور سواری
یاد گرفتن موتور سواری
خلوت، رودخونه، صدای زیبای آب و نور خیلی کم توی تاریکی شب که مثل نور مهتاب بود.
چشمايي که برق میزدند.
خجالتی که در عمق صدا و حرکاتش میدیدم
بو کردن لباسهای جامانده من. عطر تنم رو ا
یه استاد داشتیم که فامیلیش انیران بود. اواسط ترم مادرش فوت کرد و دقیقا اولین روز کاریش بعد از سوگواری، جلسهی ما بود. توی فتوکپی دانشگاه بودم که چندتا از دانشجوهای ارشدش داشتن آگهی تسلیت چاپ میکردن تا مراتب احترام و همدردی خودشون رو ابراز کنن. مسئول دستگاه به خاطر شلوغی و سر و صدا نتونست درست و واضح اسم مورد نظر رو بشنوه و تایپ کرده بود امیران. پرینت که گرفت پسرا دادشون دراومد که آقا اشتباه زدی، انیران نه امیران، ولی اون همچنان باور داشت ک
درباره این سایت