زبان که باز میکنی نمیدانی به چه زمانی حرف بزنی، حال جاری، گذشته ساده، حال ناتمام، آیندهی ممکن، یا آیندهی محال. دست که دراز میکنی نمیدانی باید موهايش را لمس کنی، چانهاش را، گردنش را یا نوک بینیاش را. کنارش که دراز میکشی نمیدانی دستت را زیر گردنش بگذاری یا در دستتش. حرف که میزنی نمیدانی جملهها را چطور مرتب کنی. چشم به چشم که میشوید نمیدانی باید به نگاه کردنش ادامه بدهی یا به آسمان و زمین نگاه کنی. رستورانت که میروید نمی
هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفشهايش دنبال میکردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش میکردم فقط کفشهاي مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی میکردم. شمارهی بابا را با خودم مرور کردم. نهايتش کسی را پیدا میکنم که به بابا زنگ بزند و بابا میاید دنبالم. فقط باید شانس بیارم کسی که به بابا زنگ میزند نباشد. مرا ند. مرا از مرزها بی
گفتم من تا آخر هفته آماده نمیشم. گفت دوشنبه خوبه؟ گفتم بحث یک روز دو روز نیست. گفت خب توضیح بده. موضوع چیه؟ من خواستم حرف بزنم. راه گلویم بسته بود. به چپ نگاه کردم. بعد به راست. دوباره به او نگاه کردم. نمیشد. گفتم باشه بعدا حرف بزنیم. گفت چرا؟ گفتم فرصت مناسبی نیست. گفت ناراحتی؟ به سقف نگاه کردم. حالم بدتر شده بود. اینکه فهمیده بود حالم بد است ناراحتترم کرده بود. گفتم خیلی. میخواستم بگویم اینطور که به نظر میرسد خیلی بیشتر از چیزی که خودم فکر می
درباره این سایت