- پنج شنبه/ 20 / تیر / 1398
تقریبا یک ماه قبل از اینکه امتحانات پایان ترم چهارم دانشکده شروع بشه، تلفنم زنگ خورد، پدرم با من تماس گرفت تا از من درمورد اینکه ماشین رو بفروشه یا نه م بگیره، خب منم بهش گفتم که دست نگهداره چون اون زمان نمیشد بازار خودرو رو پیش بینی کرد و اونم به حرفم گوش کرد و ماشین رو نگهداشت. چند دقیقه بعد، بعد از یک خوش و بش تقریبا کوتاه، بهم گفت که قراره تابستان رو بریم ییلاق و حداقل یک ماهی را در آنجا سپری کنیم. (ییلاق ما در است
درباره این سایت